متین گلیمتین گلی، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

ninigoliii

این روزا....

سلام شکوفه گیلاس،سلام عطر گل یاس...الهی  مامان فدات که داری روز به روز بزرگ و آقا میشی،امروز اولین غلت زندگیتو زدی،البته مامانیم یکم بهت کمک کردا ولی خیلی وقته که ازاین پهلو به اون پهلو میشی......،خیلی وقته میخوام بیام برات بنویسم  ولی حسابی وقته مامانو پر کردیو دوس داری همش بغل باشی،یا کنارت باشم،طوری که تقریبا آشپزی تعطیل میشد،بنده خدا بابایی!!!دیگه چن روز پیش رفتیم برات آغوشی خریدیم،خداروشکر توش وامیستی،وقتی میخوام بذارمت توش کلی خوشحال میشی و ذوق میکنی،دو هفته ای میشه که وقتی درازی تلاش میکنی پاشی بشینی،قربونت برم اینقد به خودت فشار نیار کمرت درد میگیره ها.....دیگه اینکه یه دست خور حسابی شدیو کمتر پستونکتو میگیری،اینقده خوردنی ...
5 ارديبهشت 1394

مادر...

  خدا جونم شکرت...شکر که منو لایق این واژه دونستی.... .درست یه همچین روزی بود که خواب دیدم دارم مامان میشم و چقد دلم روشن بود که حتما اومدی تو دلم متین جونم،  درست چن روز بعدش متوجه اومدنت شدیم پسر نازم...خدا جون میدونست من چقد منتظرم، برا همین زودتر خبر اومدنتو به من داد و تورو به خوابم آورد گل پسرم.....ممنونم که هستی....مامانی عاشققته....روزمم مبارک         ...
21 فروردين 1394

آتلیه مامان زهرا

متین، مامانی....اینجا یازده روزه بودی اینجام دو ماهو دو روز اینجام 21 روزت بود، چقد مشقت کشیدم تا تونستم ازت عکس بگیرم باباییت چن شب پیش رفته بود خرید،وختی اومد دیدم یه شکلات برات خریده ،اومده بهت میده میگه برا تو خریدم ولی مامانت بخوره.... باید یه فکری بکنم،از الان داره شکلاتیت میکنه     مرسی بابایه مهربونم....آخ جون...شتلات باید تا مامانم نیومده بخولمش  اِ مامان جون اومدی... ببیین پسرم گریه نکن دیگه! اگه بذاری مامانی کارشو بکنه بهت شکلات میده ها! همون پستونک خوشمزه تره مامانی وای خدا چیکار کنم؟؟؟یکی به دادم برسه!بابایی آخه چرا دست مامان بهونه میدی !دیگه هی...
15 اسفند 1393

دو ماهگیت مبارک +یک ماهگی با تاخیر

دو ماهگیت مبارک عزیز مامان،دیگه برا خودت مردی شدی پسرم،چقدم که خوردنی شدی....شاید یکی از همین روزا خوردمت مامانی آخه ببین چقد شیرینی . . . این کیکو برا اولین ماهگردت پختم پسر گلی منو کیکم خدا جون مچکرم که منو به مامان بابام دادی،کمکم کن بچه خوبی باشم براشون... اینم دست کوچولوم . . . ینی از این کیک خوشمزه به منم میدن بخولم؟؟؟ ای داد بیداد همنجوری الکی الکی دو ماهمونم تموم شدا....اصن نفهمیدم چه جوری گذشت....مگه این دلدردا گذاشتن! . . . من فک میکردم دو ماهه شدن خیلی خوبه ولی تازه تبمم خیلی بالا رفت وای مامانی هنوزم پام درد میکنه . . . مامانمم به بابام می...
15 اسفند 1393

اخبار دو ماهگی

چقد زود داری بزرگ میشی مامانی؟باورم نمیشه به همین زودی داره دو ماهت تموم میشه!البته روز به روز شیرین تر و دوست داشتنی تر میشی فرشته کوچولویه مامان.دیگه وقتی باهات حرف میزنیم میخندی و از خودت صدا در میاری،یا وقتایی که از خواب بلند میشی اگه کنارت نباشم از خودت صدا در میاری که منو متوجه خودت کنی دیگه اینکه حسابی بغلی شدی و دوست داری همش بغل باشی،که به شکل خوابیده هم دیگه قبول نداری و باید رو شونمون بگیریمت که بتونی دور و برتو خوب ببینی! و عاشق آویز تختتی....هر وقت  تو تختتی کلی براش ذوق میکنی و دستاتتو براش بلند میکنی که بگیریش... خلاصه کلی برا خودت آقا شدی مامانی و از همه مهمتر..... خداروشکر دلدردات خیلی کمتر شده و همین باعث شده که خ...
8 اسفند 1393

روزانه های ما دو تا

سلام کلوچه مامان....امروز 44روز از گذاشتن قدمایه قشنگت به دنیا میگذره،وای که چقد زندگیمون قشنگ تر شده عشقم،خیلی وقته میخوام بیام برات بنویسم و عکساتو برات بزارم،ولی از روزی که دنیا اومدی تقریبا یه ماهشو خونه عزیزجونشون بودیم اونجام اینترنت نداشتم.روزاییم که میومدیم خونمون اصلا وقتی برام نمیموند ،خلاصه کشید به امروز که اگه بیدار نشی بتونم عکساتو بذارم! آخه خوابت خیلی سبکه!نمی‌دونم شاید به خاطر دلدردات باشه،بااینکه مامانی مراقب تغدیش هست ولی بازم دل قشنگت درد میکنه،کاشکی زودتر خوب شی عزیزم ...البته چند روزیه خیلی بهتر شدی خداروشکر،دیگه اینکه یه سرما هم بهت دادم همون اوایل که خودمو نمیخشم آخه خیلی اذیت شدی و من کلی غصه خوردم   ...
5 بهمن 1393

قشنگ ترین لحظه عمرم،دنیا اومدن تو بود پسرم

سلاااااام متین جونم،سلام عشقم،سلام نفسم.....همین اول بهت بگم که اسم قشنگت شد متین جونی،با اینکه تموم وقتی که تو دلم بودی،آرتین صدات میزدیم فدات شم،ولی یهویی تصمیممون تو روزایه آخر عوض شد،امیدوارم اسمتو دوست داشته باشی عسله مامان....دیگه اینکه اون شبی که اومدم گفتم داریم میریم دنیات بیاریم،من و بابایی و خاله ساره جون ساکامونو برداشتیمو رفتیم بیمارستان،البته با بدرقه خاله شهربانو و شوهرش،از زیر قرآن ردمون کردن،کلی ازمون فیلمو عکس گرفتن،یادم باشه بگیرم ازشون،خخخخ...حدودایه ساعت نه و نیم اینا رسیدیم،رفتیم بخش زایشگاه،مدارک پزشکیو دادیمو وگفتم براشون که خانوم دکتر قدمی گفته بیایم برا امپول فشار،ولی گفتن شبا آمپول نمیزننو با خانوم دکتر تماس گرفتن،...
30 دی 1393

فقط چند ساعت دیگه....

سلام عشقه مامان،خوبی گل پسرم؟مامانی دورت بگرده که اینقد ناز داری عزیزززززم....از اونجایی که شما خودت قصد اومدن نداری،خانوم دکتر امروز تصمیم گرفت شما رو با آمپول فشار دنیا بیاره پسر گلم،و مامانی داره کم کم حاضر میشه که بریم بیمارستان.....تو دلم واسه دیدنت غوغاییه مامانی،از یه طرف دیگم یکم استرس دارم،دعا کن مامانی از پس دنیا اوردنت بربیاد،باباییم خیلی نگرانه،برا هردومون دعا کن عشقم.....زیاد منتظرمون نزاریا،زودی بپر تو بغلم،دوست داریم فرشته کوچولو،واز الان بهت خوشامد میگیم،ایشالله همیشه سلامت باشی....بووووووس
10 دی 1393

آخرین روزهای.......

سلام نفسم،خوبی قربونت برم؟ببین روزا چه تند تند داره میگذره!فردا سومه،روزی که قرار بود شما قدمای نازتو به این دنیا بذاری و امشب میشد آخرین شب !!!ولی بالاخره مامانی تصمیم خودشو گرفت،قرار شد اگه خدا بخواد منتظر شیم تا شما خودت هروقت دوست داشتی بیای پیشمون،امیدوارم اشتباه نکرده باشم مامانی،و شما صحیح و سالم دنیا بیای.....!نمیدونم چن روزه دیگه مهمونه دله مامانی ولی بدون بهترین روزایه زندگیم بود که داشتم از یه موجود کوچولو توی دلم مراقبت میکردم،و لحظه به لحظش برام شیرین بود ......عزیز دلم،مامان این روزا یه حس خاصی داره،خیلی از اومدنت خوشحالم،خیلی هیجان دارم ولی از اونورم نگرانم،نگرانم که بتونم ازت درست مراقبت کنم؟بتونیم درست تربیتت کنیم؟دعا کن مام...
2 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ninigoliii می باشد