قشنگ ترین لحظه عمرم،دنیا اومدن تو بود پسرم
سلاااااام متین جونم،سلام عشقم،سلام نفسم.....همین اول بهت بگم که اسم قشنگت شد متین جونی،با اینکه تموم وقتی که تو دلم بودی،آرتین صدات میزدیم فدات شم،ولی یهویی تصمیممون تو روزایه آخر عوض شد،امیدوارم اسمتو دوست داشته باشی عسله مامان....دیگه اینکه اون شبی که اومدم گفتم داریم میریم دنیات بیاریم،من و بابایی و خاله ساره جون ساکامونو برداشتیمو رفتیم بیمارستان،البته با بدرقه خاله شهربانو و شوهرش،از زیر قرآن ردمون کردن،کلی ازمون فیلمو عکس گرفتن،یادم باشه بگیرم ازشون،خخخخ...حدودایه ساعت نه و نیم اینا رسیدیم،رفتیم بخش زایشگاه،مدارک پزشکیو دادیمو وگفتم براشون که خانوم دکتر قدمی گفته بیایم برا امپول فشار،ولی گفتن شبا آمپول نمیزننو با خانوم دکتر تماس گرفتن،ایشونم گفتن من باید عصر میرفتم که گویا مامانیت اشتباهی متوجه شده بوده پسرم،و ازشون خواستن نوار قلب مهربونتو بگیرن و شرایطتو بهشون گزارش بدن،که قلب مهربونتم خوب میزد مامانی،خلاصه گفتن امشب شرایطشو نداری و باید برگردی!منم کلی غصه خوردمو
برگشتیم،کلی هم تو راه برگشت به خودمون خندیدیم!!!!حالا همه هم به خاله ساره زنگ میزدن که چی شد؟و باید برا همه توضیح میداد،ولی مامانی وقتی رسید خونه به توصیه خانم مامایه بیمارستان و تحقیقاتی که خودش از قبل کرده بود،روغن کرچک بدمزه رو خورد!وای تازه استرسام داشت شروع میشد،نکنه متین جونم تو دلم مدفوع کنه و این حرفا،خلاصه که تا صبح مردم از استرس و خواب به چشام نیومد،وای که چه شبی بود اونشب،ولی صبح که پاشدم نشونه هایه اومدنتو دیدم ولی چون مطمئن نبودم چیزی نگفتم، نهارو بار گذاشتم صبحونه رو آماده کردم، ساعت نه بود که منو خاله جونیت داشتیم صبونه میخوردیم،و باباییت پنج دقیقه هم نشده بود از خونه رفته بود که یهو کیسه آب مامانی پاره شد،حالا خاله ساره کلی ترسیده بود،سریع زنگ زد بابایی و باباییت مث جت،نمیدونم چطور اینقد سریع برگشت،ولی من خیلی خوشحال بودم،خوشحال از اومدن فرشته کوچولوم،زودی آماده شدیم و راه افتادیم،ده و نیم بود که رسیدیم و پذیرش شدیم،و دیگه عقربه هایه ساعت کندتر میچرخید.....با اینکه مامانی خیلی درد نداشت ولی انتظار دیدن رویه ماهت برام سخت شده بود،تو این مدت زندایی مریمت هم اومد پیشمون و کلی از دیدن آرامش مامانی تعجب کرده بود،ولی اینقدر آرامش داشتم که خودمم باورم نمیشد،دیگه ساعت از دو گذشته بود،شاید دو و نیم اینا که یکم درد اومد سراغم ولی با ماساژهایه خاله جونی و زندایی به کمرم آروم میشدم،خانوم دکتر مهربونمونم ساعت یه ربع به سه رسید و باورش نمیشد منی که تا دیروز شرایط زایمان رو نداشتم ،اینقد خوب پیشرفت داشته روند زایمانم،و بالاخره متین جونی ساعت سه و هفت دقیقه بعد از ظهر،روز یازده دی،سال هزار و سیصد و نود سه،که میلادیش میشه یک،یک،دوهزار و پانزده با قد پنجاه و دو، وزن سه و هفتصد و دور سر سی و چهار توسط خانوم دکتر قدمی و مامایه مهربون خانوم عظیمی تو بیمارستان برزوییه گنبد متولد شد.....چه لحظه قشنگی بود اون لحظه،اولش فقط پاهاتو میدیدم،آخه سروته گرفته بودنت و داشتن فک کنم بند نافتو میزدن،و من بیقرار برا دیدن رویه ماهت،ولی خیلی طول نکشید که گذاشتنت رو دلم،وای.....چقد ناز بودی چقد قربون صدقت رفتم همون موقع،چقد زندگیم از اون لحظه قشنگتر شده،چه حس قشنگی بود دنیا آوردن یه موجود از وجود خودت،اون لحظه فقط خداروشکر کردم و برا همه آرزومندا دعا کردم...و امروز دقیقا بیست روز از اون روز میگذره،خدایا بازم شکر بابت این هدیه قشنگت...