نه ماهگی شیرین عسل مامان
سلام پسر نازم
نه ماهگیت مبارک
این ماه کارایه زیادی یاد گرفتی و با شیرین کاریات حسابی برا همه دلبری میکنی قندو عسل مامانچن تا از تاریخایه مهم این ماه....دوازده مهر برا اولین بار رفتی عروسی....مامان از قبل کلی غصه میخورد که نکنه اذیت شی ولی خوشبختانه همه اون مدت خواب بودی فقط چن باری برا شیر بیدار میشدی و دوباره تو اون همه سروصدا زودی میخوابیدی ...دومین عروسیم 25 شهریور رفتیم که تو اون عروسیم راحت خوابیدی...ولی سوم مهر که سومین عروسیو رفتیم تلافیشو در آوردی من همش سرپا رات میبردم
از 27شهریور دیگه شبا تو تخت خودت میخوابی
از اونجایی که دوم مهر عید قربان بود روز قبلش مامان تصمیم گرفت کیک بپزه که میریم خونه باباجونیشون با خودمون ببریم....وقتی کیکو برش زده بودم که لاشو کرم بدم بیدار شدی منم آوردمت تو اشپزخونه ....برا اولین بار بهت کیک دادم که خیلیم دوست داشتی....همون روز ساعت چهار چهل دقیقه بعد کیک خوردنتونستی از پله آشپزخونه رد شی بیای تو آشپزخونه......قبلش اونور میموندی و من باید ردت میکردم....
3 مهر اولین بای بای...ولی فقط هممون یه بار بودو فعلا دیگه تکرار نکردی...
7مهر دس دسی...خیلی این کارو دوست داری و مدام در حال دست زدیپسر خوشحال من...از 8 مهز خودت میتونی بدون تکیه چن ثانیه ای وایستی...
نهم مهر تونستی شصت پاتو ببری تو دهنت و هر وقت فرصت پیدا کنی مشغول میشی
از 10 مهر میگی ماما...الهی مامان قربون ماما گفتنت بره..............و امااااااااااااااااااااا یازدهم مهر مرخصی مامانی تموم شد باید از دوازدهم میرفتم مدرسه و مامانی چقد از مدتها قبل نگران این روزها بود با اینکه خاله مریم جون مهربونت قرار بو وقتایی که مامانی میره سر کار ازت مواظبت کنه..........شاید باورت نشه بدترین روز زندگی مامان بود ...صبح زود بیدار شدیم و آماده شدیم که اول من و بابایی شما رو برسونیم خونه خاله جون و بعد بابایی منو برسونه بعدم خودش بره سرکارش....تمام این مدت یه بغضی تو گلوم بود با اینکه میدونستم خاله جون بیشتر از مامانی حواسش بهت هست و قبلنم که جایی کار داشتیم میداشتیمت پیش خاله و تو بهش عادت داشتی.....متاسفانه تو ماشین نخوابیدی وقتی رسوندیمت بیدار بودی....و دنبال مامانی گریه کردی،فقط درو بستم پله هارو دوییدم پایین و اشکایه مامانی بود که مث بارون میریخت....فک کن جلسه اولی بود که میخواستم برم سر کلاس با چشمایه پف کرهتا وسطایه راه فقط اشکام میریختو بابایی سعی داشت آرومم کنه...ولیدیگه مجبور شدیم ماشینو پارک کنیم و منتظر بمونیم تا پف چشایه مامان بره....تازه بعده کلی باد مستقیم کولر رو صورت مامان صب اول صبی(پسر نازنینم مامانیو ببخش که لحطاتی که بهم احتیاج داری کنارت نیستم........)دوستتتتتتتتتتتتتت داارررررررررررررممممممممممممممم
.......
عکسایه این ماهت دلبر ناز
آخ جون دیگه میتونم کیک بخورم
الان آیا این کیک همان کیک است؟
عاشق پیشیتی تا ببینیش میدویی طرفش و تا مدت ها باهاش سرگرمی و مث ماشینات باهاش دید دید بازی میکنی
وقتی برا اولین بار دس دسی کردی
آخرشم عصبانی شدی که چرا اینقد ازت عکس میگیرم
پسر خوشحال مامان
مامانی پس فرنیم کی آماده میشه؟گشنمه خووووووووو
اینجام تازه از خواب پاشدم و مامانمو دوربین بدست بالا سرم دیدم
مامان بابام بلال میخوردن منم دلم خواست دیگه فقط چن تا عکس باهاش انداختم...
اینم یه روز دیگس که کلی تو هوایه تازه جنگل حال کردیم....
خیلی وقته که مامانم بهم هندونه میدادا.........ولی نمیدوستم چجوریو از کجا میاد نگو داخل این سبزست!
بذارین ببینم رسیدش یا نه ؟عجب صدایی میده
حالا چجوری بخوریمشدرش کجاس پس
منو پوشکام.....خخخخ
عجب جایی برا نشستن پیدا کردم
دیگه جایی نمونده که سرک نکشیده باشمچرا الان که فک میکنم هنوز دستم به یه جاهایی نرسیده.باید منتظر بمونم هنوز
اینم یه موفقیت دیگه
مامان خرگوشمو میخوام.دستم بهش نمیرسه
مامانی زود باش آماده شو دیگه...داره دیر میشه ها
پسر کتابخوان من
عروسک بچگی مامانم..........عزیزجونم برام نگهش داشته........
کلی از دیدنش تعجب کردی...فک میکردی نینیه دادیم دستت چقد کوبیدیش اینور اونور...البته به جز تو مطب دکترا هنو نینی از نزدیک ندیدی...
اینجام به به خوردم از دست مامانم فرار کردم که صورتمو نشوره
اینم از کباب ببعی عید قربان خونه باباجونیشونیه عالمه از جیگرش خوردی....
کیکی که مامانی پخت برا عید(اولین کیکی که ازش خوردی)
.
.
.
دلبرانه هایه این ماه
بوووووووووووووووس برات هیزار تا